مرتبط با این مطلب
نایت ملودی » فرهنگ و هنر » سینما ، تئاتر ، تلویزیون » گفتگویی داغ با زوج هنر موسیقی

گفتگویی داغ با زوج هنر موسیقی

گفتگویی داغ با زوج هنر موسیقی

رضا یزدانی: خانم فولادوند ترانه «سیگار» را در ۱۸ سالگی گفته بود که من واقعا نمی‌دانم آدم در آن سن و سال با کدام جهان‌بینی می‌تواند چنین شعری بگوید.
اگر بخواهیم از یک ترکیب «خاص» در موسیقی اسم ببریم زوج هنری «رضا یزدانی» و «اندیشه فولادوند» نمونه بسیار خوبی هستند. آقایی با صدای خاص و بانویی با اشعار خاص که همکاری جسته و گریخته‌شان در قالب موسیقی، این بار در آلبوم «سلول شخصی» کامل‌تر شده و رنگ و بویمتفاوتی به خود گرفته است.
اتفاق جالب در این آلبوم، سی‌دی اول کار است که تمام سروده‌هایش از تراوشات حسی فولادوند شکل گرفته و نتیجه آن، کاری باز هم متفاوت و باز هم شنیدنی شده است. نکته‌ای که یزدانی در توضیحش می‌گوید: «سلول شخصی، هشتمین آلبوم من است. وقتی تمام این هشت آلبوم را کنار هم می‌گذارید، هیچ ‌یک حتی ۶۰ درصد هم شبیه هم نیستند چون همیشه دوست داشتم فضاهای متفاوتی را تجربه کنم. این را همیشه گفته‌ام: هنرمندی که به تکرار بیفتد، دچار مرگ هنری می‌شود. باید حتما اتفاق‌های تازه برایش بیفتد.»
این گفت‌وگو قرار بود به نوعی یک پرده‌برداری حرفه‌ای از همکاری آنها در آلبوم موسیقی‌شان باشد که خاطره‌بازی‌های شیرین، دو هنرمند ما را به مسیر جذابی از ناگفته‌های بسیاری کشاند؛ ناگفته‌هایی از آشنایی، حضورشان در سینما و خسرو شکیبایی همیشه ماندگار که حال مصاحبه‌مان را بهتر کرد. با ما در این حال خوش شریک باشید.
آلبوم زمستانی بدون تاریخ مصرف
یزدانی: آلبوم من، آلبومی نیست که بخواهد تابستان بیاید چون فضای کارهایم اساسا به فصل تابستان نمی‌خورد. به چیزهایی مثل باران، سرما، برف، پالتو و. . . نیاز دارد. این به خاطر حس و حال کارهایم است. کارهای من به درد پاییز و زمستان می‌خورد. به نظرم شنیدن مثلا «سلول شخصی» در تابستان خیلی نامفهوم است؛ مثل فیلم‌های کیمیایی است. قهرمان‌های آثار وی را نمی‌توانید در لباس آستین کوتاه تصور کنید. حتما باید پالتو پوشیده باشند، کلاه داشته باشند، هوای کارهایش ابری باشد و… .
فولادوند: جدای از تفسیر رمانتیک و جالبی که آقای یزدانی در مورد کارشان داد و به نظرم درست هم هست، کلا کارهایی که او خوانده تاریخ مصرف ندارد. به نظرم یزدانی در حال‌حاضر در پیک خلاقیتش است و خوب است که کارهای متفاوتی را بیرون دهد.
خلاقیت‌های نامیرای یک هنرمند
یزدانی: «حس تاریخ» جزء معدود کارهایی است که آن را پشت پیانو ساختم. خیلی ملودی آن را دوست داشتم. آن زمان کارهایی مثل «کوچه ملی»، «اتاق یخ‌زده» و «ساعت ۲۵ شب» را ساخته بودم. به خودم گفتم وای یعنی ممکن است من باز هم چنین ملودی‌ای بسازم؟ یادم هست آن لحظه دقیقا همین را از خودم پرسیدم و جوابم به خودم این بود که نه دیگر نمی‌شود. به خودم گفتم که رضا دیگر آخرای کارت است اما بعد دیدم این‌طور نیست. فقط زمان می‌برد تا آدم آرام شود، ته‌نشین شود و بعد از یک ریکاوری دوباره شروع کند.
فولادوند: خلاقیت در هنرمند از بین نمی‌رود. ممکن است هنرمند مدتی فاصله بگیرد و به عللی کار نکند تا دوباره آن جرقه زده شود. به نظرم برای هر هنرمندی یک زمان زایمان وجود دارد. گاهی ممکن است هنرمند ۱۰ سال سکوت اختیار کند و گاهی ممکن است سالی پنج فیلم بازی کند. برای خود من هم همین است؛ گاهی سالی می‌شود که دو یا سه کار بازی می‌کنم و گاهی زمانی می‌رسد که اصلا حوصله کار کردن ندارم. گاهی احساس می‌کنم با خودم کار دارم پیش از آنکه شروع کنم. در شعر و کتاب و. . . همین است.
مورد عجیب تولد سیگار
یزدانی: خانم فولادوند ترانه «سیگار» را در ۱۸ سالگی گفته بود که من واقعا نمی‌دانم آدم در آن سن و سال با کدام جهان‌بینی می‌تواند چنین شعری بگوید. تا قبل از آنکه من کار را اجرا کنم شاید هزار نفر به او ماکتی از کار داده بودند و آن را خوانده بودند اما او قبول نکرده بود. می‌گفت «سیگار» شعر است و دوست ندارد در قالب ترانه صدای خواننده رویش بیاید. دو، سه سال گذشته چندین‌بار خواستم این کار را انجام دهم. یک‌بار در خانه پشت لپ‌تاپم بودم و حال خوبی داشتم. ترانه «سیگار» را در اینترنت جست‌وجو و کلی فکر کردم چطور روی آن ملودی بگذارم. جدای از اینکه دوست داشتم این کار را بکنم یک‌جور انگار زورکی می‌خواستم انجامش دهم و نمی‌شد. بعد از مدتی یک‌بار در دفتر کار من بودیم که یک‌باره و انگار ناخودآگاه اتفاق افتاد.
فولادوند: «سیگار» و «شلیک کن رفیق» اشعاری بودند که خیلی سال پیش نوشته بودم و دوست نداشتم اصلا در قرابت با موسیقی قرار بگیرد چون دلایل زیادی داشتم. به نظرم بهتر بود ردیف‌های تکرارشونده آنها در قالب ادبیات بماند چون حس می‌کردم در قالب موسیقی به خود من جواب راضی‌کننده‌ای نمی‌دهد. در این مدت هنرمندان عزیز زیادی روی آن کار کردند و کاور کارها را شنیدم اما مرا جذب نکرد. یک بار که با آقای یزدانی صحبت می‌کردیم به من گفت روی شعر «سیگار» فکر کن و اینکه آن را وارد موسیقی کنیم اما من مصرانه می‌گفتم این شدنی نیست. ناگهان بی‌مقدمه گیتار را برداشت و آرام شروع به خواندن کرد. چند بیت اول را که خواند حس کردم خودش است.
یزدانی: درست مثل خواب بود. انگار یک نفر گفت برو گیتار را بردار و شروع کن. انگار الان زمانش است. انگار خدا می‌خواست حالا دیگر این اتفاق بیفتد. شاید کل این ماجرا سه دقیقه نشد. یادم هست که خانم فولادوند جیغ می‌کشید که سریع این ملودی را ضبط کن تا یادت نرود. انگار همان لحظه زمان زایمان این قطعه بود.
پادشاه بلامنازع در جهان فردی شاعرانه
فولادوند: راستش من اساسا ترانه نمی‌نویسم چون کار مرا در جهان فردی‌ام سخت می‌کند. ترانه‌نویسی مزاحم جهان فردی شاعرانه من است. چون جهان شعر جهانی بسیار شخصی است و ارتفاع آن به اندازه جهان‌بینی، تفکر و بینش خودتان است. خودتان پادشاه بلامنازع آن هستید. اما ترانه یعنی احساسی را با توده مردم تقسیم کنید. این کار برای خلوت من مزاحمت ایجاد می‌کند بنابراین وقتی تصمیم گرفتیم آلبومی مشترک کار کنیم من شش‌تراک ترانه نوشتم. آن وسط دو کار «سیگار» و «شلیک کن رفیق» اضافه شد.
۴۰ قافیه و ۴۰ لحن
فولادوند: معتقدم قائل شدن به قواعد متعلق به زمانی است که هنرمند در مرحله رشد و آموزش و تجربه اولیه است. وقتی به مرحله خلاقیت برسد، دیگر چندان به این اصول پایبند نیست. مثلا برای ترانه‌سرا دیگر این مهم نیست که شعری بگوید که بریج آن فلان جا باشد یا قافیه‌اش به این شکل تمام شود و. . . شما در هنرتان می‌خواهید جهانی را با مخاطب تقسیم کنید. گاهی ممکن است شما برای این اتفاق به ۱۰ دقیقه زمان نیاز داشته باشید و گاهی به یک دقیقه.
یزدانی: البته طولانی بودن ترانه‌ها کار مرا خیلی سخت می‌کرد؛ ضمن آنکه این ترانه‌ها سختی دوچندانی داشت که بخشی از آن مربوط به طولانی بودن ابیات و بخشی از آن مربوط به ردیف‌های تکرار شونده‌شان است. مثلا قطعه «سیگار» حدود ۲۲ بار واژه سیگار دارد که اگر آن را ضربدر دو کنید تنها بیش از ۴۰ بار کلمه سیگار را می‌شنوید. من تمام تلاشم را کردم تا هر کدام را با نوع لحن و خش صدای متفاوتی ادا کنم که تکراری نباشد. این کار لازم بود تا مخاطب خسته نشود.
فولادوند: به نظرم یزدانی اجرای بسیار درخشانی از این اثر دارد. من آنقدر با تجربه هستم و آنقدر کار شنیده‌ام و خوانده‌ام که در این مورد نظر بدهم نه اینکه فقط چون شعر مرا خوانده و من خوشم آمده این را بگویم. اجرای کار واقعا درخشان است.
تجربه‌ای دلچسب با طعم‌گریه
فولادوند: سر ضبط آلبوم «یک خیابان سهم یک افسانه نیست» که در مورد جنگ کار کردم بودم٬ «شلیک کن رفیق» را دکلمه می‌کردم. یک روز رضا یزدانی سر ضبط آلبوم آمد. دو سال پیش بود؛ یعنی زمانی که تازه قرار بود استارت همکاری ما زده شود. گیتار را برداشت و یک‌باره شروع به اجرای آن شعر کرد. من کار را در ۲۱ سالگی نوشتم و الان ۳۱ ساله هستم؛ یعنی ۱۰ سال از سرودنش می‌گذرد و من شاید ۱۰ هزار بار آن را شنیده باشم. رضا یزدانی آن را خواند و اولین حسی که به من دست داد حس لذت بود.
تا جایی که من خودم با شعر خودم جهان دلچسبی را تجربه و حتی گریه کردم. به خودم گفتم نکند بقیه هم احساس مشابهی از شنیدن آن نداشته باشند. وقتی «سلول ‌شخصی» را کار می‌کردیم، حس کردم جای آنها هم در این آلبوم است. به این ترتیب٬ هشت تراک ما کامل شد. از «موکت» شروع شد و به «شلیک کن رفیق» ختم کردیم. ترانه‌ها در این چیدمان انگار به هم پاس داده می‌شوند. هر ترانه به نوعی مقدمه ترانه بعدی و مؤخره ترانه قبلی خودش است.
صدایی برای یک نسل
فولادوند: از سال ۸۲ که صدای رضا یزدانی را شنیدم با خودم گفتم برای یک نسل یک خواننده متولد شد ولی اصولا خودم حس نمی‌کردم بخواهم به حوزه ترانه نزدیک شوم. همیشه هم کارهایی که رضا یزدانی می‌خواند خیلی به ایده‌آل‌های من نزدیک بود؛ کارهای درخشانی که با یغما گلرویی و شعرا و ترانه‌سراهای مختلفی که کار کرده را دوست داشتم. گاهی اگر کاری را خودم دوست داشتم و حس می‌کردم به سبک او می‌خورد٬ با او تماس می‌گرفتم و آن را پیشنهاد می‌دادم. من غزل‌نویس و قصیده‌نویس در جهان شاعرانه خودم بودم.
پیش نیامده بود که بخواهیم با هم کار کنیم اما سال ۸۷ در فیلم «طهران تهران» این اتفاق افتاد. هم موضوع تهران بود که من همیشه دوست داشتم برای این شهر محبوبم کاری بنویسم و بعد هم رضا یزدانی در آن کار بازی می‌کرد و می‌خواند. همه چیز روی روالی قرار گرفت که این همکاری شکل بگیرد.

خطر بر باد رفتن موها
یزدانی: دلیل اینکه آقای کیمیایی مرا برای بازی در فیلم «سربازهای جمعه» دعوت کرد این بود که خانم فولادوند آلبوم «پرنده بی‌پرنده» را گرفته و گفته بود خواننده و صدای تازه‌ای برای نسل حاضر پیدا شده است. کار را به آقای کیمیایی می‌دهند. ایشان هم وقتی شنیدند گفتند همان فردایش با من تماس بگیرند و بگویند بروم سر کار تا نقش یکی از سربازها را بازی کنم. وقتی رفتم صحبت کوتاهی با من کردند و گفتند برو تا قرارداد ببندی. یکی از دستیاران خبر داشت که تهیه‌کننده مخالف است و می‌خواهد برای آن نقش، چهره‌ای سینمایی بیاورد. آقای کیمیایی حتی به من گفت برو در اتاق گریم موهایت را بزن. من در همه عمرم موهایم را نزده‌ام اما آنجا تصمیم گرفتم به خاطر آقای کیمیایی این کار را انجام دهم. شانس آوردم دستیارشان گفت برو و فردا بیا وگرنه موهایم را زده بودم و نقشی هم در کار نبود. البته برای تست آن لحظه موهایم را بستند و کلاه سربازی را روی سرم گذاشتند.
فولادوند: اتفاقا چند وقت پیش داشتم یک‌سری وسایل شخصی‌ام را جابه‌جا می‌کردم عکس تست گریم رضا یزدانی را دیدم.
یزدانی: کیمیایی می‌خواست ببیند چقدر برای بازیگری به اصطلاح «پررو» هستم. من آن زمان دو تا آلبوم داشتم و به هر حال مرا می‌شناختند اما همان‌طور با لباس سربازی که پوشیده بودم و کلاهم مرا فرستاد تا عینکم را از ماشینم بیاورم. راستش آنجا فضای خالی برای پارک نبود و به همین علت ماشین را چند کوچه آن طرف‌تر پارک کرده بودم. من هم با پررویی پذیرفتم که بروم که ایشان گفتند نمی‌خواهد بروی.
فقط نقش اول
یزدانی: آقای کیمیایی دوست داشت که از کار «لاله‌زار» من در جایی استفاده کند. حتی فیلمبرداری «سربازهای جمعه» که شروع شد٬ زنگ زدند به من که بروم سر لوکیشن. آن شب قرار بود سکانس خودکشی اندیشه فولادوند را بگیرند. آنجا متوجه شدم آن نقش را پژمان بازغی بازی می‌کند که الان یکی از بهترین دوستان من است.
فولادوند: من خوب آن شب را یادم هست. تا به حال رضا یزدانی را ندیده بودم و خوب گوش می‌دادم که ببینم صدایش شبیه آن چیزی که در آلبومش شنیده بودم هست یا نه.
یزدانی: آنجا آقای کیمیایی برای آنکه من ناراحت نباشم و از دلم دربیاورد حتی پیشنهاد داد یک سکانس بازی کنم و حتی به من گفت یک فکری برایت در کار بعدی دارم. من هم با پررویی تمام گفتم نه آقای کیمیایی من فقط نقش اصلی بازی می‌کنم که آقای کیمیایی خیلی تعجب کردند.
یادی از گریه‌های عمو خسرو
یزدانی: فیلم «حکم» که شروع شد با من تماس گرفت و گفت بروم تا سکانس رستوران را بازی کنم و کارم را اجرا کنم. خدا رحمت کند عمو خسرو را. در آن سکانس حضور داشتند. این خاطره را چند بار گفته‌ام اما باز خالی از لطف نیست. در آن سکانس آهنگ «لاله‌زار» را اجرا کردم. آقای شکیبایی هم نشسته بودند و شنیدند. بعد دیدم گریه می‌کنند. کارم که تمام شد از من پرسید«رضا می‌دانی محمود سیاه که درباره‌اش خواندی چه کسی است؟» گفتم، بله می‌دانم شما هستید. گفت «از کجا می‌دانی؟» گفتم که یغما گلرویی به من گفته است.
فولادوند: دومین کاری که برای سینما بازی کردم «ستاره‌ها» ساخته آقای جیرانی بود که در آن کار با مرحوم خسرو شکیبایی بازی داشتم. چند سال قبل از آن، آلبوم «آخرین حرف معاصر» را کار کرده بودم که شعر «سیگار» در آن آلبوم بود. یک شب مشغول فیلمبرداری در تئاتر پارس بودیم. می‌دانید که مرکز پخش کاست‌ها هم در لاله‌زار است. هرگز یادم نمی‌رود خسرو شکیبایی گفت چند لحظه کار را تعطیل کنید. رفت و به یکی از مغازه‌دارها گفت یک ضبط می‌خواهد. آنها چون دیدند آقای شکیبایی است، یک ضبط آکبند به او دادند. ایشان آمد در اتاق گریم کاست مرا گذاشت. عاشق شعر «سیگار پشت سیگار» بودند. کلی آن روز با هم گریه کردیم. به من گفتند هرجا و هر روز و به هر خوانشی که این شعر بازخوانی شد٬ برای من بیاور. مطمئن هستم اگر زنده بودند حتما از کاری که رضا یزدانی اجرا کرده خیلی خوشحال می‌شدند.
تکرار با تغییراتی برای دوباره شنیدن
یزدانی: برای تیتراژ٬ آقای کیمیایی می‌خواست «لاله‌زار» به شکل دیگری اجرا شود ولی ترجیع‌بند اصلی‌اش حفظ شود. برای همین، ترانه عوض شد. به ملودی و آهنگ دست نزدیم. با یغما کار را دیدیم و شب که یغما را به خانه می‌رساندم٬ او تا برسیم ترانه جدید را گفت. دو روز بعد رفتیم استودیو کار را ضبط کردیم. برای تیتراژ سریال «جاده چالوس» هم ماجرای مشابهی بود. وقتی به من گفتند آن کار را برای تیتراژ می‌خواهند گفتم که کار را همه شنیده‌اند و دیگر لطفی برای تکرار ندارد. خواستم که با همان ملودی اجرای تازه‌ای با ترانه و تنظیم جاده‌ای داشته باشیم که کار تازه‌ای باشد که تبدیل به کاری شد که شنیدیم.
حسرت‌هایی برای فرصت‌های از دست رفته
یزدانی: یادم هست یک روز من و یغما گلرویی به سمت اکباتان می‌رفتیم. زنگ زدیم به حمید صدری که آهنگساز آلبوم «پرنده بی‌پرنده» بود. با او صحبت کردیم و خواستیم برویم پیشش که گفت بیایید من دارم با خسرو شکیبایی ترانه ضبط می‌کنم. گویا شکیبایی گفته بود من جلوی یزدانی نمی‌توانم بخوانم. صدایش از پشت گوشی می‌آمد. آن روز، کارشان که تمام شد پیشنهاد دادند یک کار مشترک داشته باشیم؛ به این ترتیب که یغما شعرش را بگوید، صدری بسازد، من بخوانم و ایشان دکلمه کند. ما همه استقبال کردیم. این ماجرا گذشت. با خودمان گفتیم که ایشان آن لحظه به خاطر شرایط این حرف را پیش کشیدند و قضیه خیلی جدی نیست.
زمان گذشت و من رفتم سر کار «رئیس». آنجا ایشان آمد سمت من و گفت: چطورید رفقای بی‌معرفت من! من و یغما تعجب کردیم و پرسیدیم چطور؟ گفت: برای آن کاری که قرار بود بکنیم و شما نیامدید. من تازه آنجا فهمیدم که ایشان جدی گفته بودند. نمی‌دانستیم چه کار کنیم. تا یک نفر صدای‌شان کرد و روی‌شان را برگرداندند. به یغما گفتم ترانه در کیفت داری، او هم چند ترانه که از قبل در کیفش بود را درآورد و گفتیم اتفاقا ما کارها را آماده کرده‌ایم شما ببینید. آنجا خیلی خجالت کشیدم. هول کردیم چون ترانه‌ها اصلا ترانه‌های بی‌ربطی بودند. از هول گفتیم البته این نیست! آورده‌ایم تا شما انتخاب کنید!!! این ماجرا گذشت و قرار شد یغما چند ترانه آماده کند. اما متاسفانه عمو خسرو فوت کردند. در عین ناباوری این اتفاق نیفتاد و تبدیل شد به یکی از حسرت‌های بزرگ زندگی‌ام.
فولادوند: من طرحی داشتم درباره اینکه قصه رستم و شغاد را به شکل تضمینی درستش کنم؛ یعنی یک مصرع از اصل اثر و یک مصرع شعر امروزی بگذارم. این کار را برای آقای کیمیایی هم تعریف کردم. با آقای شکیبایی که همبازی شدم ایشان خیلی از این طرح استقبال کرد و حتی می‌خواست آن را نقالی کنند. او از صمیم قلب این شکل کارها را دوست داشت. در منزل ایشان جلسه گذاشتیم. همسرشان هم بودند و چقدر در این پروژه به ما کمک کردند. این جریان همزمان شد با ناخوش‌احوالی ایشان و. . . فکر می‌کردیم خوب می‌شوند اما متاسفانه.
یزدانی: آدم‌ها گاهی فکر می‌کنند عمر نوح دارند و فرصت هست که همیشه کارهایی را انجام دهند اما این‌طور نیست فرصت‌ها به سرعت از دست می‌روند.
ظاهر مطلوب ستاره
یزدانی: اصلا اهل کت و شلوار نیستم. فقط یک‌بار آن هم در عروسی‌ام کت و شلوار پوشیدم. نمی‌دانم چرا به کت و شلوار علاقه ندارم اما کت تک و اسپرت از جنس چرم یا جیر را دوست دارم و از آن استقبال می‌کنم. باور کنید به جز همان کت و شلوار دامادی هیچ کت و شلواری در خانه ندارم و اصلا تیپ کلاسیک نزده‌ام.
فولادوند: مساله پوشش برای من بسیار مهم است. درواقع آنچه می‌پوشم برایم بسیار مهم است چون پوشش من، ادامه ترجمان درونم است؛ بخشی ترجمه نشده از من که درون مرا به خوبی توضیح می‌دهد. راه‌های ویژه‌ای هم برای این کار دارم و به شکل‌های مختلفی این را انجام می‌دهم؛ مثلا خودم طراحی بعضی لباس‌هایم را انجام می‌دهم و از خیاط می‌خواهم برایم بدوزد.
یزدانی: به نظرم خواننده باید سعی کند ظاهر مطلوبی داشته باشد حتی اگر محدود به کلیپ یا اجرای کنسرت باشد. باید استایلی برای خودش دست و پا کند، مدل ‌مو و پوششی مخصوص داشته باشد و حتی روی صحنه باید بداند چگونه رفتار کند. حتی دقیق‌تر که شویم باید بداند چگونه جلوی دوربین عکس بگیرد. همه اینها در کنار هم یک خواننده را به موفقیت می‌رساند.
فولادوند: لباس باید با کاراکتر و نژاد من همخوانی داشته باشد و مرا برای جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنم٬ بهتر معرفی کند. دوست ندارم من هم بخشی از پروسه یکسان‌سازی مد شوم که هدف گردانندگان صنعت است. راستش لباس‌های بسیار زیادی دارم و از ست کردن لباس لذت می‌برم؛ یعنی از بچگی این ویژگی را دارم.
نوستالژی پیکان و کارتون
یزدانی: نوستالژی‌خوانی به مهر و امضای من بدل شده که اگر نباشد، عجیب است. مرا با عنوان خواننده نوستالژی‌خوان می‌شناسند که از آلبوم «پرنده بی‌پرنده» در سال ۸۲ اتفاق افتاد. آنجا کار «لاله‌زار» و «خاطرات ملی» را داشتم که شروع این حرکت بود. در آلبوم بعدی «پیکان» و «کوچه ملی» بود. در کنسرت اولم بعد از انتشار آلبوم سلول شخصی حتی یک پیکان قرمز نصفه را روی سن بردم. یک‌سری نوستالژی‌ها تکرار ندارند مثل «کوچه ملی»، «پیکان»، «جردن»، «کافه نادری»، «لاله‌زار» و هر‌ یک از آنها نوستالژی خودشان را دارند. تراک «کارتون» متعلق به کودکی‌مان است، «شمال» متعلق به سفرهای‌مان و «پیکان» که قطعا برای یک نسل، نوستالژی همه ما ایرانی‌هاست. در خانواده همه ما به‌خصوص دهه ۵۰ بالاخره یک نفر پیکان داشت. پدر خودم پیکان داشت. البته نمی‌خواهم به زور این کارها را داشته باشم؛ مثلا در سلول شخصی، آهنگ نوستالژی ندارم.

نظرات
نام و نام خانوادگی  
آدرس ایمیل  
آدرس سایت