نایت ملودی » فرهنگ و هنر » هنر و ادب » ادبیات » داستان کوتاه » قصه ی یولک طلا و نفس کشیدن قورقوری

قصه ی یولک طلا و نفس کشیدن قورقوری

پولک طلا کمی فکر کرد و با خوش‌حالی به قورقوری گفت: «من این رو نمی‌دونستم. ممنونم که به من گفتی. من، امروز، از تو یه چیز جدید یاد گرفتم.»

یکی بود یکی نبود. در یک برکه پر از آب، یه ماهی کوچولو بود به اسم پولک طلا که همراه خانواده‌اش زندگی می‌کرد. او، دوستان زیادی داشت و هر روز در برکه، با آن‌ها بازی می‌کرد.

یک روزکه پولک طلا، برای بازی راهی شد، صدای دوستش، قورقوری را از بیرون آب شنید و با تعجب رفت روی آب. او، تا به حال، قورقوری را بیرون آب ندیده بود. با تعجب از او پرسید: «اون‌جا چه کار می‌کنی؟ مواظب باش بیرون آب خفه نشی!»

قورقوری با لبخند گفت: «نگران من نباش. من بیرون آب هم می‌تونم نفس بکشم.»

پولک طلا با تعجب گفت: «مگه می‌شه؟ پس حتما دیگه نمی‌تونی بیای توی برکه.» پولک طلا ناراحت شد و با غصه ادامه داد: «اگه دیگه نتونی بیای، من دلم برات تنگ می‌شه. آخه دیگه نمی‌تونیم با هم بازی کنیم.»

قورقوری گفت: «نه، این‌طوری نیست. من باز هم می‌تونم بیام توی برکه و بازی کنیم. امروز می‌خواستم کمی آفتاب بخورم و دوستای خارج از برکه رو هم ببینم. این‌جا هم می‌تونم نفس بکشم، چون ما قورباغه‌ها، می‌تونیم هم در آب نفس بکشیم، هم بیرون آب؛ یعنی دو جا زندگی می‌کنیم.»

پولک طلا کمی فکر کرد و با خوش‌حالی به قورقوری گفت: «من این رو نمی‌دونستم. ممنونم که به من گفتی. من، امروز، از تو یه چیز جدید یاد گرفتم.»

پولک طلا و قورقوری شروع کردند به خندیدن.

نظرات
نام و نام خانوادگی  
آدرس ایمیل  
آدرس سایت