نایت ملودی » فرهنگ و هنر » هنر و ادب » ادبیات » داستان کوتاه » از بستگان خدا (داستانک)

از بستگان خدا (داستانک)

کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد.

زنی در حال عبور او را دید و دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش!

کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.

کودک گفت: می دانستم با او نسبتی دارید!

نظرات
نام و نام خانوادگی  
آدرس ایمیل  
آدرس سایت